اصول غربي پيشرفت
1. هيچ نظريه اي در باب پيشرفت وجود ندارد، مگر آنكه بر يك فلسفه تاريخ استوار مي باشد؛ چرا كه فلسفه تاريخ چارچوب مفهومي يك نظام معنايي را ترسيم مي كند؛ به عبارت ديگر، فلسفه اين چارچوب مفهومي را تبديل به معناي كنش ساز تاريخي ميكند و كنشهاي تاريخ ساز به وجود مي آورد.
2. تمامي فرآيندهاي فوق براساس يك جهان پديداري شكل ميگيرد كه از آن ميتوان به جهان پديداري پيشرفت تعبير كرد و اگر كسي اين جهان پديداري پيشرفت را قبول نكند، دچار نيهيليسم خواهد شد؛ چرا كه بيجهتي را مي آفريند و بيجهتي هيچ انگاري را مي آفريند (مثل نيچه) و اين جهت آفريني از مفهوم به وجود مي آيد و نيهيليسم از معنا و اگر معنا تبديل به مفهوم توسط عقل نشود، هيچ انگاري نتيجه آن است.
3. هيچ انگاري در قالب زندگي گرايي ترسيم ميشود و ضديت با فلسفه كه چارچوب مفهوم ساز است كه گاهي شكل عرفان مي گيرد كه هيچ انگار منفعل است، مثل عرفانهاي شرقي سرخپوستي و شرقي و گاهي شكل فعال ميگيرد كه در فلسفه هاي مسيحي، مثل پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم كه همه ضد پيشرفت و بدون فلسفه تاريخ مي باشند.
4. شكل افراطي هيچ انگاري ضديت با اجتماع است و ضديت با قواعد اجتماعي را پي مي گيرد، چرا كه فلسفه چارچوب مفهومي را مي آفريند و چارچوب مفهومي، قواعد اجتماعي(مناسك) را به وجود مي آورد و قواعد اجتماعي، نظم اجتماعي را ايجاد مي كند. پس ضديت با فلسفه، ضديت با جامعه در پي دارد. به همين دليل به نيچه، فيلسوف فرهنگ گفته مي شود.
5. شكل افراطيتر هيچ انگاري، به گروه هاي ضد فرهنگ نيز تبديل ميشود، مثل گروه هاي انحرافي عرفاني هيپي ها در ده ه 1960 و پانكها در ده ه 1970 و هوي متال و وسپها و .... در ده ه 1980، آناها با تار و پود فرهنگ؛ يعني مذهب و خدا مخالفت كردند و به جاي يك سال خدايي، يك سال شيطاني تشكيل داده اند و شيطان پرستي را رواج مي دهند و اين را با موسيقي عرفاني خاص خود ميپراكنند و اين را واقعيت گرايي تام و تمام مي دانند كه به جاي حقيقت بر گزيده اند.
6. اين جريان پيشرفتگرايي و ضد پيشرفتگرايي غربي، براساس يك چيز به وجود آمده است و آن پديدار شدن خدا در انسان و جهان است كه از حضرت مسيح شروع شده است و به ناپلئون و هيتلر رسيده است.
پس فرقي بين آنها نيست و اين از يهود به عاريه گرفته شده است و خدا تبديل به انسان ميشود و مسيح انساني به مقام خداوند ارتقا پيدا ميكند.
7. فلسفه تاريخ از مسيح كه شروع ميشود در شخصيتهاي جنگ طلبي و خونريز تاريخي تجلي پيدا ميكند و جنگ قدرت محركه پيشرفت تاريخي ترسيم ميشود كه از يك حالت جبري پديدار شونده(خدا) و پديدار شده(انسان و جهان) به وجود مي آيد و اين همان جبر تاريخ و دترمنيسم است كه در نظريه هاي پيشرفت خطي تجلي پيدا ميكند و يك حالت خشن رياضي و تك محوري را ترسيم ميكند كه پديدار شناسي هگلي را تشكيل مي دهد. در مقابل آن پديدار شناسي هوسرلي و زندگي گرايان واقع مي شدند.
8. يكي شدن مسيح با ناپلئون و هيتلر به يك قالب ادبي اسطوره اي مطرح در فلسفه يوناني، بر مي گردد كه انسان هاي افسانه اي، پديدارهاي جبري خداوند است كه در قوميتهاي متفاوت پديدار ميشوند و پديدار خدايي در آن قوم است كه روح قومي آنها را تشكيل مي دهد (Volksgeist) كه همان روح خدايي است و ملي گرايي ضد مذهبي از اينجا به وجود مي آيد و به جاي وحدت بخشي مذهبي به تكثرگرايي خشونت آميز و جنگ طلب، روي مي آورد كه پيشرفت خطي براساس برتري قومي را ترسيم ميكند كه هر كس با ما نيست بر عليه ماست.
9. در پس تمامي نظريه هاي پيشرفت غربي، يك نوع برتري طلبي قومي است و الگوي تجدد و توسعه و جهاني شدن كه در طي سالهاي متمادي مطرح شده است. همان الگوگرايي غربي در باب پيشرفت است كه قوميت برتر غربي را به رخ ديگر قومها كشانده است و استعمار براي عمران و آبادي ديگر كشورها، بهانه ميشود و غربيسازي كشورها مطرح ميشود و به جاي آنكه مفهوم پيشرفت مطرح شود مصداق پيشرفت به جاي مفهوم مطرح شده و غرب ملاك پيشرفت قرار داده ميشود پس خلط مصداق و مفهوم و مغالطه مشهور رخ مي دهد.
10. آنچه به عنوان گروه هاي رقيب فكري مطرح ميشوند كه باز بر مشموليت جهاني قوميت غربي تاثير دارد ايجاد گفتمان هاي متعارض دروني است مثل چپ و سوسياليسم كه ريشه در خواسته مسيح كاتوليك دارد در مقابل راست ليبرال كه ريشه در پروتستانيزم و يهوديسم غربي دارد و هر دو اين چپ و راست با فاشيسم مسيحي كه به گونه اي چپ گرايي ملي گرا مي باشد مخالف مي باشند و با چپ گرايي يهوديسم كه در اسرائيل و صهيونيسم پديدار ميشود موافق مي باشند.
11. هر دو چپ و راست مذكور مرجع صفاتي و اسمي كشورهاي جهان در قوميتگرايي غربي متجلي در پيشرفت تك جهتي و خطي، ميباشند كه به بلوك شرق و غرب مشهور گشتند و جنگ زرگري و اسمي را ترسيم كردند و گاهي اين در جنگ گرم ترسيم شد، مثل جنگ ويتنام و كوبا و... و گاهي در جنگ سرد ترسيم شد كه جنگ جاسوسي و اطلاعاتي محسوب ميشود.
12. ترسيم جهاني قوميت غربي در جهاني شدن، امروز تجلي يافته است كه سعي در حكومت و اقتدار نرم بر جهان دارد و اين را با دانشگاه ها و مراكز تحقيقاتي به عنوان مركز توليد دانش و ايجاد مفاهم متمركز در چارچوبهاي تئوريك شروع مي شود و با رسانه هاي عام جهاني مثل كتاب و مطبوعات و سينما و راديو و تلويزيون آن را پراكنش جهاني بدهند و نظريه هاي بومي گرا در دنشگاه هاي آنها مورد مخالفت شديد و بايكوت مي شوند كه اين را با استانداردسازي معرفت و دانش رخ مي دهند مثلISI.
اصول اسلامي پيشرفت
1. هر پيشرفتي از يك فلسفه تاريخ تغذيه ميكند كه بدون آن يك نوع صورت
گرايي بدون محتوا خواهد بود؛ يعني اگر كسي پيشرفت را بدون فلسفه تاريخ
مربوط به آن بپذيرد، فقط يك كار تقليدي بدون آگاهي انجام داده است (مثل
كشورهاي غير غربي كه پيشرفت غربي را بدون فلسفه تاريخ آن قبول كرده اند و
يك تقليد صرف را مرتكب شده اند).
2.
فلسفه هاي تاريخ داراي يك ريشه مذهبي مي باشند؛ چرا كه فلسفه هاي تاريخ بر
اساس يك مبدا و مقصد تاريخي تدوين و تشكيل ميشوند و اين مبدا و مقصد از
اديان به قرض گرفته ميشوند، مثل تولد مسيح كه مبدا تاريخ غرب واقع ميشود و
تجلي و ظهور او به عنوان پيامبر مبدا فلسفه تاريخ غرب واقع ميشود و ظهور
دوباره آخرالزماني او نيز مقصد تاريخي واقع ميشود و فلسفه تاريخ غربي
پيشرفت غربي را در بين اين دو نقطه مبدا و مقصد ترسيم ميكند كه كاملا
تابعي از مبدا و مقصد مذكور مي باشد.
3. فلسفه تاريخ غربي بر
اساس مبدا به پديدارشناسي هگلي (و ما قبل آن در كلام مسيحي) براي تبيين
اين فلسفه تاريخي و پيشرفت روي آورد (هر چند پديدارشناسي كانتي نيز تجلي
ديگري از مسيحيت و كلام آن بوده است؛ نيچه) و در نهايت پديدارشناسي تاريخي
هگلي توسط پديدارشناسي غير تاريخي هوسرل مورد نقد قرار گرفت. پس فلسفه
تاريخ غربي بر اساس پديدارشناسي سه گانه كانتي (فلسفه علوم تجربي) و هگلي
(فلسفه علوم انساني) و هوسرلي (فلسفه انتقادي علوم انساني و تجربي) بنا
ميشود كه گفتمانهاي درون گفتماني پيشرفت غربي را ترسيم مي كنند.
4.
اسلام، فلسفه تاريخ خود را بر اساس آيت و نشانه بنا ميكند (بر عكس غرب كه
بر اساس پارادايم بنا مي كند) و پيشرفت خود را بر اساس پارادايم بنا
ميكند. غرب فلسفه تاريخ را بر اساس پديدار بنا كرد. پس يك نوع جبريت و
تعين در پيشرفت قايل شد، مثل تعين در روششناسي علوم تجربي كانتي و يا
جبريت تاريخي در فلسفه هگل، ولي زماني كه آيه و نشانه در نقطه مركزي واقع
ميشود و نشانه حاكي از يك معنا است و معنا بي نهايت است و فقط در آن جهت
مطرح ميشود، پس تعيني جز همان جهت و قصد وجود ندارد، لذا جبريتي نيز وجود
نخواهد داشت. به همين دليل در پارادايم، انقلاب پارادايمي وجود دارد (تلك
الايام نداولها بين الناس).
5. آيه هم شامل فرد و انسان ميشود و هم
شامل غير انسان هر چه آنچه در زمين و آسمان است و نشانه هاي بزرگ انسانهاي
برتر مثل اديان و پيامبران ميباشد. پس هم مكان و هم زمان نيز در آن وارد
ميشود؛ يعني آيه ها در زمان و مكانها وارد ميشوند. پس يك نوع نسبيت زماني
و مكاني در آيتها مطرح ميباشد كه آن را از جبريت و تعين رهايي مي بخشد.
6.
مبدا تاريخي اسلامي پيشرفت ظهور پيامبر آخر الزمان است و مقصد تاريخي آن
نيز ظهور امام آخر الزمان است و اين مسير هيچ وقت قطع نشده است و نشانه
هاي خداوند در قالب پيامبر و امام در اين مسير ظهور كرده اند. پس سيره
تاريخي مطرح ميشود كه هم حالت تاريخي دارد و هم حالت غير تاريخي، چون
ولايت وجود دارد و ولايت غير تاريخي است، ولي سيره تاريخي آن را تاريخي
ميكند. پس دچار تاريخ زدگي و يهودي و ضد تاريخي بودن مسيحي نميشود.
7.
در پيشرفت اسلامي جنگ محور نيست، بلكه صلح محور است؛ چرا كه در آن تعين و
جبريت مطرح نيست تا جنگ را به وجود آورد؛ چرا كه جنگ در اثر تقليل معرفتي
و عامل گرايي تعيني به وجود مي آيد؛ ولي اسلام با بُعد بخشي به وسيله عالم
معنا و به وسيله ولايت، تعينهاي تاريخي و تقليلي كه عامل جنگ است را از
بين ميبرد و به وسيله غير تاريخي و عرفان، فضاهاي برخورد كه فضاي تنگي است
به فضاي بزرگتر تبديل ميكند. پس جنگ را منتفي ميكند و شاهد تاريخي آن روز
عاشورا در كربلا است كه نه ذلت ميپذيرد و نه جنگ طلب است.
8. چون
تعين زماني به معناي غربي يا تاريخ گرايي در اسلام وجود ندارد كه يكي
داراي زمان پيشرفته است و يكي ديگر در يك زمان عقب مانده قرار دارد و كشور
عقب مانده در تضاد زماني با كشور پيشرفته دارد و اين تضاد زماني جنگها را
شكل داده و مي دهد (كه امروزه از آن به زمان و تضاد Zeit und Konfilkt ياد
ميشود) و اسلام اين از راه رابطه زماني به زمانهاي معنوي كه شامل زمانهاي
مادي است، انجام مي دهد و از تقليل زماني به زمانهاي متضاد جلوگيري ميكند
(مثل زمانهاي آخرتي كه در قرآن آمده است) و واسطه اين زمان و بسط زماني
امام و پيامبر است. پس به گونه فرا ساختار عمل ميكند.
9. تعينهاي
مكاني كه در اسطوره هاي غربي مطرح شده است و مليتها و مرزها و تضادها به
وجود آورده است، نيز در اسلام موضوعيت ندارد؛ يعني در همان حال كه مكانهاي
مقدس را قبول دارد، به عنوان مكانهاي حاكي از مكانهاي ملكوتي، ولي به
عنوان مكانهاي نفي كننده مكانهاي ديگر مطرح نميشود، بلكه به عنوان مكانهاي
شامل به آنها نگريسته ميشود و به جاي تضاد، تفاهم را به وجود مي آورد(مثل
مكه در جهان اسلام) و مرز شكني براي صلح جهاني ترسيم ميكند (مثل سفر ملكوم
ايكس به مكه و استحاب مبارزه منفي و صلح طلبي به جاي مبارزه خشن در بازگشت
به امريكا).
10. زمان و مكان كه نسبي شد، نسبيت فرهنگي نتيجه آن
خواهد شد؛ چرا كه فرهنگها، زمان و مكان خاص خود را دارند و در پيشرفت
اسلامي زمان و مكانهاي خاص لحاظ ميشود (مثل آمدن صد و بيست و چهار هزار
پيامبر در طي زمان ها و مكان هاي متفاوت و بين هيچ كدام از پيامبران و رسل
فرقي گذاشته نميشود تا تضاد به وجود آيد) پس بوميگرايي فرهنگي در پيشرفت
اسلامي مطرح ميشود و همه اينها در توحيد خلاصه ميشود كه وحدت اسلامي و هدم
احزاب در سايه آن به وجود مي آيد، با همه تفاوتهاي فرهنگي و مكاني و زماني
(بر عكس وهابيت كه بازگشت به سلف و زمان گذشته مطرح ميكند و فضاي غير مدني
و بياباني را ترجيح مي دهد) و اين همان عرف معتبر در فقه و اصول فقه است
كه داراي لسان قوم و مناسك قومي است كه در قرآن آمده است.
11.
چون بومي گرايي فرهنگي در پيشرفت اسلامي مطرح ميشود، پس تراكم و تمركز
مقبول نيست (آنچه در پيشرفت غربي مطرح است، تراكم در انديشه ماركس و
تمركزگرايي در انديشه وبر) چرا كه تراكم و تمركز با عدالت اسلامي سازگار
نيست (كي لايكون دوله بين الاغنياء منكم) چرا كه سبب انحصار ميشود و ظلم
جهاني بر اساس تقدم ستاد بر صف است و سهمي كه ستاد ميبرد چندين برابر صف
است. و اين از تمركز و تراكم ستاد به وجود مي آيد كه نام جهاني شدن بر خود
گرفته است.
12. اگر پيشرفت را بر تمايز يابي معرفتي و ساختاري
تعريف كنيم، با عدالتگرايي به تكثرگرايي فرهنگي و شناختي و اشاعه و در
نهايت تمايز معرفتي خواهيم رسيد؛ چرا كه هر چيز در جاي خودش قرار ميگيرد و
اين سبب تنوع معرفتي خواهد شد كه سبب غناي معرفتي به جاي فقر فرهنگي و
معرفتي جهاني خواهد شد و زماني كه تمايزگرايي معرفتي به وجود مي آيد،
تمايز گرايي كنشي به وجود خواهد آورد و تمايزگرايي كنشي، تمايزگرايي
ساختاري به وجود مي آورد، پس با عدالت به پيشرفت واقعي؛ يعني تمايز يابي
معرفتي و ساختاري مي رسيم.
مراحل تمدن سازي و فرآيند پيشرفت
1ـ اگر تمدن را شهر پذيري و شهر پذيري را يك فرآيند بدانيم، پس فهم اين
فرآيند ميتواند به فهم شكل گيري آن در فرآيند پيشرفت، هدايت و راهنمايي
كند؛ فرآيندي كه كمتر مورد بحث و بررسي واقع شده است.
2ـ
اولين مرحله، امنيت منطقه اي است، چرا كه بدون امنيت منطقه اي آرامش وجود
نخواهد داشت و بدون آرامش، انگيزه فعاليت براي پيشرفت وجود نخواهد داشت و
ثروت هاي لازم براي سرمايه گذاري براي پيشرفت براي تامين امنيت بكار خواهد
رفت، پس تراكم سرمايه براي پيشرفت رخ نخواهد داد.
3ـ براي بدست
آوردن امنيت منطقه اي پيوندهاي منطقه اي بسيار ضروري است ؛ پيوندهايي كه
آرامش منطقه اي را موجد است. پس بايستي فهم منطقه اي دقيقي وجود داشته
باشد تا بتواند پيوندهاي منطقه اي را تبديل به آرامش كند، نه اينكه زمينه
بحران هاي منطقه اي بعدي را تشكيل دهد.
4ـ زماني كه امنيت منطقه اي
و پيوند منطقه اي رخ دهد، وحدت سياسي حاكم خواهد شد؛ هم در درون كشورهاي
منطقه اي و هم در بين كشورهاي منطقه اي. پس تضادهاي درون كشوري و درون
منطقه اي نيز رخت خواهد بست، تضادي كه نيرو و قواي يك كشور و يا منطقه اي
را به تحليل ميبرد و حركتهايي به سوي پيشرفت را كند خواهد كرد. كافي است
بدانيم، تمامي حركت هايي كه در جهت تمدن اسلامي به كار بسته شده در همين
چار چوب ميگنجد؛ مثل جنگهاي صليبي و جنگ بعدي آن ؛ حمله مغول با تحريك
شارلماني.
5 ـ جنگهاي مداوم در جهان براي شكل گيري منطقه اي براي
رسيدن به يك وحدت منطقه اي و ايجاد گسل در مناطق ديگر است؛ مثل جنگ جهاني
اول و دوم براي رسيدن به پيوندهاي منطقه اي و ايجاد خلل در كشورهاي اسلامي
باشكست عثماني و تجزيه منطقه اسلامي به دولت هاي كوچك متعارض و متخاصم، كه
سبب انحطاط كشورهاي اسلامي و رشد غربي ها شد.
6ـ اكنون كه جهان غرب
دچار گسلهاي منطقه اي شده است (مثل بحران اتحاديه اروپا) سعي در بحران
سازي منطقه اي در جهان مي كند؛ مثل جنگ هاي اسرائيل، بحران بمبئي در هند،
بحران اقوام اسلامي در چين و يا بحرانهاي بعد از انتخابات در ايران. هر چه
در بحران منطقه اي غرب افزوده شود، بر بحران سازي غرب در مناطق جهان
افزوده خواهد شد.
7ـ فرآيند پيوند و وحدت سياسي منطقه اي با توجه
به وجود بلوك هاي رقيب رخ مي دهد، مثل بلوك شرق و غرب يا آسيا واروپا و...
پس بايستي بلوكهاي رقيب شفاف و شناسايي شوند، چون بدون شفافيت، رقابت معنا
پيدا نميكند. پس بايستي مطالعات ميان فرهنگي صورت پذيرد و شباهت وتفاوتها،
بلوكهاي رقيب را رقم مي زند.
8 ـ شباهت ها و رقابت هاي بلوكهاي
رقيب، براساس فرهنگ، ارتباطات و رسانه شكل ميگيرد؛ مثل فرهنگ و ارتباطات و
رسانه هاي شفاهي يا كتبي يا ديجيتالي، ولي آنچه مهم است، اين است كه
چگونگي تركيب اين سه گانه هاي فرهنگي ـ ارتباطي و رسانه اي، روشن شود و
چگونگي اين تركيب ؛ هويت بلوك هاي رقيب را روشن ميسازد.
9ـ فهم
مزيت نسبي فرهنگ منطقه اي و انعكاس ارتباطي ـ رسانه اي، ميتواند راه را
براي برد فرهنگي در رقابت، هموار كند. به طور مثال برد فرهنگي در رقابت
غرب با توليد ماشين چاپ و فرهنگ كتبي بود؛ چرا كه غرب با تعين مدرنيستي و
مسيحيتي ناشي از سازماني بودن معرفت و دين، در اين فرهنگ كتبي شكوفا مي شد.
10ـ
بلوك شرقي با عرفاني بودن در رسانه هاي ديجيتالي شكوفا و برجسته ميشود؛
چرا كه رسانه هاي ديجيتال با صفر و يك بي نهايت احتمالات ميتواند به خود
بپذيرد و باز توليد كند و اين بيتعيني ايجاد ميكند و بيتعيني در فرهنگ
عرفاني ما جاي ميگيرد، كه اين در منطق فازي تحقق مي پذيرد از يك مهندس
آذري زبان درس خوانده در مكتب حافظ شيرازي، به توليد مي رسد. پس آينده
فرهنگي جهان در شرق است و شب طولاني غرب شروع خواهد شد (مك لومان، درك
رسانه ها)
11ـ با فهم مزيت نسبي فرهنگي، ارتباطي و رسانه اي و باز
توليد آن، جوامع به انقلاب عمومي هنري نزديك ميشوند كه خلاقيت عمومي را
رقم خواهد زد و هنر بعنوان دانش پيش تاز جوامع بشري راه را براي ديگر دانش
ها، مثل فلسفه هموار خواهد كرد كه شكوفايي عمومي را رقم خواهد زد. در اين
دوره وضع در اثر اين خلاقيت، كمي نامتعين است كه بسوي تعين قدم بر مي
دارد، كه به گونه صنعت هنري در خواهد آمد، يعني در مرحله تعيني بعد
جايگزيني صنعت هنري بجاي انقلاب هنري است .
12ـ صنعت هنري كه همراه
با رشد فن آوري رخ خواهد داد بر دين و سازمان هاي ديني نيز تاثير ميگذارد
و دين ما را مجبور به نو گرايي ديني ميكند؛ چرا كه زبان بيان ديني، هنراست
و سپس رسانه است و نو آوري بياني، سبب نوآوري ديني خواهد شد و انقلاب هنري
سبب انقلاب ديني خواهد شد و صنعت هنري، به معرفت ديني جديد چارچوب روشي و
معرفتي مي بخشد و ثبات معرفت شناسي ديني را رقم مي زند، كه اصلاحات ديني
تبديل به توليد تراكمي معرفتي و به گونه اي خاص، فلسفه خواهد شد.
13ـ
با تعين يابي جديد روشي و معرفتي ديني، مذهب يا دين فرهنگي يك حوزه
فرهنگي، توليد ميشود كه سبب هويت بخشي عمومي يك جامعه خواهد شد كه اين
هويت بخشي عمومي ،نظام معنايي منسجم را رقم مي زند و اين نظام معنايي
منسجم، انسجام ملي را بوجود مي آورد و انسجام ملي ما اقتدار ملي را خلق
ميكند كه دولتهاي ملي مقتدر و خلاق را بوجود خواهد آورد كه سبب تحرك عمومي
براي پيشرفت و تمدن سازي خواهد شد.
14ـ انسجام ملي و اقتدار ملي
ناشي از تحولات ديني، مهمترين آن، تحولات اخلاقي عمومي را رقم مي زند كه
مهمترين آن، تحولات اخلاق جنسي است، چرا كه در هر جامعه اي، اولين هويت،
هويت جسمي است كه در هويت جنسي تجلي مي يابد و رابطه اين دو جنس چگونگي
آن، ساختار آن جامعه را تشكيل خواهد داد، پس روابط جنسي جديدي شكل داده مي
شود كه تضمين كننده رشد و توسعه و پيشرفت جديد باشد.
15ـ تمامي
مراحل مذكور كه به سرانجام برسد، تمدن و پيشرفت محقق ميشود و اين يك نوع
تحقق ساختاري مي باشد. پس داراي ثبات بوده و اين ثبات در شكل گيري چارچوب
هاي ذهني معرفت ساز، نمايان خواهد شد و اين ذهن چارچوب يافته، به توليد
تراكمي و مداوم دانش و معرفت خواهد پرداخت و با انقلاب هنري و صنعت هنري،
آن را تبديل به نوآوري هاي فناور يك خواهد ساخت.
فرايند ارتباطي تمدن سازي
1ـ تمدنها يك نوع ارتباط شناسي خاص به خود دارند به همين دليل ميتوان تمدن
را بر اساس نوع ارتباطات طبقه بندي كرد به گونه اي كه ميتوان يك رشته
پژوهشي و آموزشي ارتباط شناسي تمدن ها را تاسيس كرد كه حال در قالب و صورت
رشته هاي ديگر بيان شده است مثلاً باستان شناسي و هنرشناسي و ادبيات و
فلسفه و فرهنگهاي عامه و مردم شناسي و فناوري شناسي و...
2ـ
تمدنها براساس يك اقتصاد باثبات بنا ميشوند و اقتصاد با ثبات براساس يك
نظام ارتباطي اقتصادي بوجود مي آيد كه هم شامل كالا و هم شامل نظام نشانه
اي آن مي شود پس يك نظام اقتصادي تابعي از ماده و معنا است كه با هم به
توليد و مبادله معنا و فرآيند ارتباطي مي پردازند پس اقتصاد براي محاسبه و
تنظيم و مبادله احتياج به ارتباطات دارد و مهمترين عنصر ارتباطي، زبان است.
3ـ
زبان علائم و نشانه هايي است كه ذهن انساني با توجه به طبيعت و محيط
اطراف، آن را استخراج مي كند و واسطه آن هنر است كه در تصويرها خلاصه
ميشود پس هنر است كه بواسطه طبيعت، زبانرا توليد مي كند .قدم اول آن نام
نهادن بر طبيعت است. كه تسلط اوليه مفهومي را به بشر عطاء ميكند و طبيعت
را وارد فرآيند ارتباطي انسان ميكند پس اولين قدم ارتباط شناسي تمدن، نام
نهادن است كه قدم اوليه تسلط بر طبيعت و محيط وحشي اطراف را رقم مي زند.
4ـ
با ورود زبان و يا نظام نشانه شناختي، حافظه انساني را قدرت و قوت مي گيرد
كه در مرحله فرهنگ شفاهي، زبان شفاهي،نقش حافظه سازي را بازي مي كند كه در
قالب داستانها و اشعار و تمثيل و ضرب المثل هاي شفاهي حافظه بشريو سپس
حافظه تاريخي را بوجود مي آورد و با آمدن خط و زبان كتبي، حافظه انسانيو
تاريخي دقيق تر و وسيع تر و قابليت ارتباطي بيشتري پيدا مي كند و امروز خط
الكترونيكي و ديجيتالي، پردازش حافظه انساني و تاريخي و قبل تاريخي را به
مرز بي نهايت رسانده است .
5 ـ حافظه و تاريخ دو عنصر بنيادي
ارتباط شناسي تمدنها است بدون آن دو، ارتباطات تمدني، وجود نخواهد داشت
براساس آن تمدن تغذيه معنا و باز توليد آن را انجام مي دهد و در مرحله
بعد، زبان و نظام نشانه شناختي بوسيله همين توليد و باز توليد معناي
تمدني، انتزاعي تر ميشود و اين را از توليد معنا تخصصي بوجود مي آيد كه
معناهاي كلي و عمومي تبديل به معناهاي جزئي تر ميكند. و معناهاي جزئي،
نشانه هاي جزئي تر و انتزاعي تر بوجود مي آورد كه تركيبهاي متبوع تري
بوجود مي آيد به ونه ايكه حروف تصويري كه بعد از عبور از حروف الفبائيبه
ديجيتالي مي رسدبه مرز بينهايت تركيب مي رسد.
6ـ با رشد توليد و
مبادله معنا و سپس رشد ارتباطي و رسانه اي يك جامعه به انسجام معنايي و
نشانه اي نائل مي آيد. در اين انسجام، انسجام تمدني را رقم مي زند. توضيح
آنكه يك جامعه هر چه بتواند معناهاي موجود و اشياء موجود در جهان را نشانه
مند كند ميتواند، آنها را در ذهن خود، جاي دهد و سپس با ذهن و عقل، آنها
را به جهت منفعت خود دستكاري وتركيب و تنزيه كند و سپس آن را در يك فرآيند
ارتباطي قرار مي دهد و ارتباطات بر تراكم توليد معنا و نشانه مي افزايد كه
انسجام معنايي و نشانه اي را رقم مي زند. سپس ميتوان گفت قدرت تمدنها به
بسط كمي و كيفي ارتباطات بستگي دارد.
7ـ آنچه درباره ارتباطات بيان
ميشود محور آن معنا است تا نشانه، چرا كه نشانه ها عاريت گرفته ميشوند و
تغيير پيدا مي كنند چگونگي تنظيم تغييرات معنايي با تغييرات نشانه ايي كي
از محورهاي نظريه اي سياستگذاري زباني و ارتباطي يك جامعه است. تحولات
فناوريك و اقتصادي و سياسي و اجتماعي جان پديداري ها تغيير مي دهند و به
گونه تابعي، نظام معنايي نيز تفسير پيدا مي كندو برايماندگارييك تمدن
بايستي توان تغيير نشانه اي براي مبادله معنا داشته باشد. پس عاريت گيري
نشانه و يا باز توليد نشانه هاي قديمي براي بسط آن و يا ايجاد نشانه هاي
جديدبا توجه به محيط كار رهيافتهاي مورد نظر مي باشد. و اين نقطه ثقل
ارتباطات ميان فرهنگي تمدنها را شكل مي دهد.
8ـ حركت نيز بر
ارتباطات تمدني بسيار تاثير گذار است اين حركت گاهي به صورت مادي ترسيم مي
شود مثل مهاجرت و يا تحولات فناوريك و گاهي تحولات معنايي و جهاني مثل
تحولات معناشناسي جهان شناختي مثل نظريه هاي جديد نجوم ويا جهان شناسي
فيزيكي كه تحولات دوگانه مذكور بر تفسير زماني تاثير مي گذارد (حركت، زمان
را بوجود مي آورد) و زمان كه تغيير يافت تاثير مستقيم در زبان مي گذارد
چرا كه زمان يك ركن بنيادياز دو ركن فرهنگ، زمان و فضا، مي باشد و زبان
قلب فرهنگ است.
9ـ از مرحله قبلي كه تحولات زماني، زباني را ترسيم
مي كند زبان ديگري به وجود مي آيد كه زبان گفت و گو انسان با طبيعت است
يعني رياضيات كه زبان كنترل و تنظيم طبيعت است پس نظام ارتباطي يك تمدن
براي اجتماعي سازي طبيعت (تعريف اجتماعي تمدن)، رياضيات است و از خلق
رياضيات به عنوان زبان كنترلي انسان تحولات فناوريك رقم خورده مي شود چون
دانش انساني،زماني با عقلانيت يك جامعه پيوند مي كند فناوري توليد ميشود و
چارچوب توليد فناوري، زبان رياضي به معناي عالم آن است پس تحولات تاريخي
انسان براساس فناوري شكل مي گيرد.
10ـ زمانيكه دانشهاي توليد شده
برايارتباطات ميان نسلي براي استداد تمدني، بكار برده ميشود، احتياج به
آموزش دارد و از اين جاست كه فرآيند ارتباطي آموزشي پژوهشي رخ مي نمايد.
مركز اسناد و كتابخانه ها به وجود مي آيد كه خود يك نوع فرآيند ارتباطي
شكل مي دهد و در نتيجه آن به ارتباط آموزشي و ايجاد متون و رسانه هاي
آموزشي مي رسيم پس فناوري توليد متون پژوهشي و آموزشي به ميدان قدم مي
نهند. مثل چاپ و ديجيتال و يا سنگ نبشته ها و يا تصويرهاي غارهاي ما قبل
تاريخ. پس مبادله ميان زماني و ميان مكاني و ارتباطات ميان فرهنگي شكل مي
گيرد.
11ـ براساس آموزش و پژوهش، اعتباريات انساني قدم به ميدان مي
نهد و ارتباطات حقوقي و قانوني و هنجاري در جوامع شكل مي گيرد كه منشورات
و نوشتارهاي حقوقي قدم به صحنه مي گذارد (مثل ارتباطات نوشتاري اديان و
كتابهاي مقدس) نشانه هاي ثبات بخش و تعيين گذار اولين قدم هاي نشانه گذاري
حقوقي بودند تا نظامهاي حقوقي كه براساس بسط معنايي و قبض نشانه اي ايجاد
شوند و شكل بگيرند.
12ـ نظام هاي حقوقي و نظام هاي اعتباري و جوامع
بزرگ مثل شهرها، هم زماني و هم مكاني دارند و ارتباطات شهري و درون
تمدنيرا شكل و نسق مي بخشند.
پس امنيت عمومي محقق مي شود و سطوح
بالاي ارتباطي نيز به وجود مي آيند و هنر و ادبيات به ظهور مي رسند و نرم
افزار همبستگي اجتماعي را تشكيل مي دهند در همان حال فرآيند آينده نگري و
آينده سازي را رقم مي زنند و اين جاست كه نظام ارتباطي جامعه به تكامل و
توازن مي رسد و جامعه در يك تمدن پويا و در همان حال متعادل، رشد و پيشرفت
مي كند.
تبارشناسي پيشرفت و شكست ايراني
1ـ ايران جديد از صفويه شروع ميشود. و تبارشناسي پيشرفت و شكست ايراني نيز
از صفويه شروع ميشود چرا كه صفويه معاصر با شروع رنسانس در اروپا است كه
تعامل و تقارب و تباعد با غرب نيز براي ما تريسم ميكند .
حال، چرا پيشرفت صفويه مثل اروپا ادامه پيدا نكرد.
2ـ
شكست هميشه با فقدان عقلانيت و يا اضمحلال عقلانيت رخ مي دهد. و بر عكس،
تشكيل و تشكل عقلانيت در يك جامعه، پيشرفت را درپي خواهد داشت. پس براي
تبارشناسي پيشرفت و شكست بايستي بر تبارشناسي عقلانيت و سير تاريخي آن
پرداخت.
3ـ عقلانيت را اگر كاربرد عقل بدانيم امري است كه تابع
جهان پديداري و نظام معنايي و فرهنگ و دين يك جامعه است. چرا كه كاربردهاي
عقل بسيار متفاوت و تابع فرهنگ است. پس عقلانيت ترسيمي، كنشهاي انساني را
نظم و نسق بخشيده است و تمركز و هدف گزيني را بوجود مي آورد كه سبب ميشود
پيشرفت بوجود آيد.
4ـ در صفويه باگسل هاي معرفتي كه ايجاد شد،
جامعه دچار عدم عقلانيت گرديد. گسل بين معرفت نخبگان و معرفت مردم، فلسفه
و ادبيات و هنر دچار انتزاع گرايي شدند. پس از زندگي روزمره فاصله گرفته
از طرف ديگر دين و فرهنگ عامه اوج گرفته و زندگي روزمره را شكل دادند. كه
اوج آن در مذهب احساسي و حس گرايي غربي يعني اخباري، تجلي يافت و مذهب ضد
عقل را شكل داد.
5 ـ غرب گرايي سبب خلل در عقلانيت دوران صفويه شد،
كه با باز توليد آن در مذهب و روش شناسي ديني تجلي يافت. و در انتهاي
دوران صفويه اين مذهب اوج گرفت و جامعه را داراي خلل در گزينش و كنش كرد و
فضاي ترديد و عدم ثبات جامعه را پوشاند و با كوچكترين حمله خارجي در هم
شكست.
6ـ فضاي ترديد و غير عقلاني، جامعه ايرانيان را در بحرانهاي
پي در پي فرد برد. و حركتهاي داخلي و خارجي افشاريان وزنديان نيز نتوانست
ايران را نجات دهد. با آمدن قاجاريه و ثبات نسبي ايران، اصوليان با رهبري
محقق بهبهاني به بازسازي عقلانيت در زندگي ايرانيان پرداختند. و اوج آن با
شيخ اعظم انصاري است كه فلسفه اعتباري و روششناسي عقلانيت اسلامي را ترسيم
كرد.
7ـ با عقلانيت ترسيمي شيخ انصاري و ادامه آن توسط شاگردانش و
ورود در سياست عمومي يعني نهضت تنباكو و مشروطه توسط ميرزاي شيرازي و
ميرزا حسن آشتياني و نائيني و آخوند خراساني، توجه غرب اروپايي بر آن جلب
شد. و با غرب گرايي، نهضت مشروطه عقلانيت ترسيمي شيخ شكست خورد.
8ـ
واسطه غرب گرايي علماي مذهبي محلي، روشنفكران محلي بودند (مثل سرجان ملكم
خان) در مرحله اوليه نهضت عقلانيت ترسيمي اسلامي حاكم بوده و اين عقلانيت
ترسيمي، نهضت را با كنشهاي متمركز شكل داده و به هدف مي رساند ولي عقلانيت
غربي، ترسيمي توسط روشنفكران محلي وتلفيق با عقلانيت اسلامي، انگل وار از
عقلانيت اسلامي براي رشد خود استفاده ميكند و سپس عقلانيت اسلامي را بر
كنار ميكند و خود جايگزين ميشود (مثل مريد شدن بهبهاني براي سرجان ملكم
خان. پس اشرافيت غرب گرا سبب انحراف و شكست مشروطه ميشود.
9ـ
عقلانيت ترسيمي اسلامي در جريان تنباكو و مشروطه براساس عدالت و تاسيس
عدالتخانه، شكل يافته بود. ولي بعد از انقلاب عقلانيتي، عدالت تبديل به
آزادي شد و چار چوب ضد خود، به خود پذيرفت و نتيجه شكست نهضت پيشرفت گراي
ايراني در اول قرن بيستم ميلادي بود كه سبب عقب ماندگي ساختار ايراني در
قرن مذكور گشت .
10ـ اين وضعيت با غارت منابع ايراني و به گونه خاص
نفت همراه شد. و باز حوزه فقاهت با اين غارت منابع و ظلم سرسازگاري نداشت.
پس روحانيت با عقلانيت فقاهتي خاص خود، نهضت ضد ظلم را شروع كرد ولي اشراف
غرب گراي آن زمان يعني مصدق در كنار نهضت رشد ميكنند وسپس بعد از استقرار،
شروع به نابودي ريشه روحانيتي نهضت ميكند و با حمله زباني و تبليغاتي ونرم
و خشونت سخت افزاري، شكست نهضت را رقم مي زند كه نتيجه غرب گرايي شديدتر
ايران بعد از جنگ جهاني دوم را به ارمغان مي آورد.
11ـ ده سال بعد
كه غرب گرايي به اوج مي رسد سعي در نابودي ساختار سنتي اقتصادي و فرهنگي
ايراني با انقلاب سفيد امريكايي ـ شاهنشاهي مي شود. عقلانيت فقاهتي امام
كه معطوف به عقلانيت فقاهتي شيخ انصاري ميشود، به مبارزه مي پردازد.
عقلانيت مدرن چپ (ماركسيستها) و راست (غرب گراها) با آن مخالفت ميكنند، كه
شكست آن نيز رقم مي خورد.
12ـ بعد از انقلاب ايران گراي امام كه
براساس يك معرفت شناسي اسلامي و به دنبال يك عقلانيت جديد در قرن جديد
بود، امام آن را در قالب ولايت فقيه ترسيم ميكرد چرا كه پادشاهي ايراني از
زمان صفويه تا آن زمان، يك نوع اشرافيت غرب گرا ترسيم ميشد كه ضد عقلانيت
ايراني بود. كافي است به همراهي پادشاهان صفويه با نهضت غرب گرايي
اخباريگري و ضديت با ملاصدرا و عقل گرا و پادشاهان قاجاريه با غرب گرايي
يا شرق گرايي در مشروطه نگاه كرده شود (مثل ناصر الدين شاه در غرب گرايي و
محمدعلي شاه در شرق گرايي).
13ـ انقلاب اسلامي با يك نوع نرم افزار
عقلانيت ترسيمي براساس ولايت ـ فطرت ـ مردم و عرف، شكل گرفت كه عقلانيت
معطوف به پيشرفت جديدي را ترسيم كرد. و قرن بيستم را اينگونه به پايان
رسانيد. و انقلاب هاي عقلانيتي در جهان نيز رقم خورد مثل پيدايش مدرنيسم
ولي آنچه اين عقلانيت ترسيمي را با تهديد روبرو مي كند اشرافيت شكل يافته
بعد از انقلاب است كه ثروت با قدرت در قالب خانواده هاي محدودي آميخته و
غرب گرايي را با تمام وجود تبليغ و ترويج ميكنند.
پيشرفت هرمنوتيك
1. عقلانيت ترسيمي براي پيشرفت سازي در ايران، داراي تاريخ و فرآيندهاي
خاص به خود است كه در اين فرآيند، تركيب و تجزيه هاي متفاوتي به عمل آمده
است و نوع شناسي اين تفكر و بدست آوردن تجزيه و تركيب آن ميتواند فضاي
عقلانيتي ايران را به نقد و بررسي بكشاند.
2.
فهم تفكرها و عقلانيت هاي ترسيمي معاصر بدون تبارشناسي آنها، ممكن نيست
(كه در مقاله قبلي گذشت) تبارشناسي عقلانيت هاي ترسيمي ايران، ما را به
تجزيه و تركيب انديشه ها راهنمايي مي كند و نقد و بررسي انديشه ها، راه را
براي عقلانيت ترسيمي آينده خواهد گشود چرا كه فضاي ايراني - جهاني بشدت در
حال تغيير و تحول است.
3. نوع شناسي عقلانيت ترسيمي معاصر و فعلي
ميتواند راه را براي تبارشناسي آن نيز هموار كند. پس تبارشناسي نيز بدون
نوع شناسي فعلي، امكان ندارد و يك نوع تلازم دو طرفه وجود دارد. براي فهم
تبارشناسي بايستي به وضعيت معاصر و نوع شناسي و طبقه بندي پرداخت و براي
فهم وضعيت فعلي بايستي به تبارشناسي پرداخت و اين مبناي روش شناسي مهمي
است.
4. نوعشناسي تفكر معاصر، تجزيه انديشه هاي مركب را به عهده
دارد و هرچه بر نوع شناسي معاصر افزوده شود، تبارشناسي گذشته نيز
امكانپذير و گستردهتر خواهد شد و هرچه كمتر نوعشناسي صورت پذيرد، تاريخ و
تبارشناسي آموزنده نخواهد بود و تبارشناسي، تركيب شناسي انديشه هاي معاصر
را ارائه ميكند، پس فرآيند تجزيه و تركيب شناسي شكل ميگيرد.
5. تز
و آنتي تز و سنتز كه محور روش شناختي تحولات تاريخي واقع ميشد در يك نوع
فلسفه عرفاني شكل گرفت. يعني فلسفه عرفاني هگل كه ديالكتيك تز و آنتي تز
مشهور شد (ديالكتيك يك روش عرفاني است) و مبناي فلسفه عرفاني ماترياليستي
ماركس واقع مي شود (به ماركس پديدارشناس اقتصادي و يا معناشناسي اقتصادي
اطلاق ميشود) مقدمه تبارشناسي موجود در پسامدرنيسم واقع ميشود.
6.
تبارشناسي فكري كه از تركيب روش ماركسيستي تاريخي و مردم شناسي بوجود آمده
است به يك نوع هرمنوتيك نزديك ميشود چرا كه از تزوآنتي تز، تجزيه بوجود مي
آيد و از سنتز، تركيب به ظهور مي رسد با تز و آنتيتز و سپس سنتز فرآيند
تبديل تجزيه و تركيب ادامه پيدا ميكند و اين همان دور هرمنوتيكي است، پس
هرمنوتيك و تبارشناسي به هم مي رسند.
7. دور هرمنوتيك كه از برگشت
جزء به كل و كل به جزء بوجود مي آيد و از راه و مسير آن (دور هرمنوتيك) كه
تفسير و معناشناسي رخ مي دهد و براساس تز و آنتي تز و سنتز اين دور
هرمنوتيكي و توليد معنا رخ مي نمايد، پس هرمنوتيك پويا ميشود و از صامت به
گويايي مي رسد (هرمنوتيك استنطاقي).
8. هرمنوتيك با اين منظر يك
امر محافظه كارانه نيست و فقط براي تفسير امرهاي وقوع يافته بكار نمي رود
بلكه يك تفسير براي رفتن به آينده است و «هرمنوتيك پيشرفت» رقم مي خورد و
اين ميتواند هرمنوتيك هاي ديگر را نيز ترسيم كند مثل هرمنوتيك رسانه اي كه
فرآيند توليد و مبادله معنا را در جوامع و فرهنگها را تشريح و توضيح مي
دهد و ميتواند نظامهاي معنايي حال و آينده را ترسيم كند.
9. نوع
شناسي تفكر پيشرفت در ايران با دوگانه هاي دين محور و غربنگر، ترسيم ميشود
كه اين دوگانه، تركيبهاي متفاوت را تشكيل مي دهد و ميتواند براساس اين
تركيبها به تبارشناسي آنها پرداخت. پس ميتوان دو تركيب را ترسيم كرد: 1.
دين محوران غربنگر 2. غرب نگران دين محور.
10. گروه اول به دنبال
پويايي روش سنتي اسلامي با توجه به غرب است و علوم اسلامي را محور مي داند
كه بايستي با غرب شناسي به آن پويايي بخشيد ولي گروه دوم به روششناسي غربي
براي پويايي معرفت ديني تكيه مي شود كه در اول مشروطه به عنوان مشروطه
طلبي و ضد مشروطه تجلي يافت و در زمان معاصر با عنوان فقه سنتي و فقه پويا
و مدرن نام يافته است.
عقلانيت اسلامي پيشرفت
1. عقلانيت را اگر كاربرد عقل بدانيم پس تعريف عقل و تعريف نوع كاربرد نيز
ضروري ميگردد كه در اين صورت تابعي از فرهنگ و شناخت يك قوم و ملت و مذهب
و فرهنگ مي باشد. ولي اين نكته بسيار مهم است كه عقل براي كنترل است
(برعكس احساس) و كنترل، قدرت مي آفريند و قدرت جهت دهي را خلق مي كند.
2.
كنترل و جهت دهي مخلوق عقل است و قدرت آفرين كه نظم اجتماعي را مي آفريند
نظم اجتماعي را تعريف به همشكلي رفتار را در يك زمان (همزمان) و قابليت
پيشبيني رفتار در آينده (غير همزماني) كرده اند پس عقل نظم اجتماعي را مي
آفريند و نظم اجتماعي با همشكلي رفتار و قابل پيشبيني بودن رفتار، عقلانيت
را مي آفريند و عقلانيت با كنترل و تمركز، پيشرفت را خلق ميكند.
3.
عقل اسلامي يا عقل ترسيمي اسلامي، نظم اجتماعي ترسيمي اسلامي را خلق ميكند
و نظم اجتماعي اسلامي، عقلانيت اسلامي را خلق مي كند و نظم اجتماعي اسلام،
عقلانيت اسلامي را مي آفريند و عقلانيت اسلامي، پيشرفت اسلامي مي آفريند
سپس نقش نظم اجتماعي اسلامي در رشد و توليد عقلانيت اسلامي بسيار مهم است
عقل ترسيمي نظم اجتماعي ترسيمي عقلانيت ترسيمي پيشرفت ترسيمي.
4.
نظم اجتماعي تابعي از فكر انساني است، يعني اينكه نظامي مفهومي و ميزان
تمايز يافتگي آن ميتواند، نظام اجتماعي را عقلاني و يا غيرعقلاني كند. عقل
و معقولسازي، تمايز يافتگي مفاهيم را بالا ميبرد و هرچه تمايز يافتگي
مفاهيم و معقولات افزايش يابد، عقلانيت نيز افزايش خواهد يافت، سپس رشد
فكري، تابعي از تمايز يافتگي مفاهيم ميباشد و عقلانيت تابعي از تمايز
يافتگي مفاهيم و پيشرفت تابعي از عقلانيت.
تمايز يافتگي مفاهيم عقلانيت پيشرفت
5.
فرآيند فوق در يك نظام فكري رخ مي دهد و آن نظام باورها و نظام ارزشها است
كه قضاوتهاي اجتماعي را تشكيل مي دهد. نظام باورها به جهان پديداري
برميگردد كه از دين گرفته شده است، يعني نظام معنايي از جهان پديداري
استخراج ميشود و نظام معنايي شهودي جهان پديداري توسط عقل انساني، تبديل
به مفاهيم ميشوند. و تمايز يافتگي مفاهيم نيز از همين جا شروع ميشود سپس
وارد نظام ارزشي ميشود كه تمايز يافتگي مفاهيم كنشي و عملي در اين مرحله
رخ مي دهد و عقلانيت ترسيمي به شكوفه و نتيجه مي نشيند.
6. فرآيند
مذكور در علم كلام هر دين و مذهب رخ مي دهد كه با واسطه اي به نام فلسفه و
ديگر دانش هاي بشري رخ مي دهد، يعني علم كلام با استفاده از مفاهيم مطروحه
در فلسفه و دانشهاي بشري به تمايز بخشي مفاهيم معنايي دين ميپردازد كه از
طريق جهان پديداري شهود شده اند. پس براي استخراج عقلانيت ترسيمي، بايستي
به علم كلام پرداخت.
7. علم كلام يك دانش زماني و مكاني است چرا كه
دانشهاي بشري و فلسفه براساس جغرافيا و تاريخ متغير است و مقضيات زماني و
مكاني را تشكيل مي دهد، كه علم كلام به آن ميپردازد تا بتواند دين را وارد
فرآيند فرهنگي كند و آن را در فرهنگ و اجتماع جاري سازد و از همين طريق
عقلانيت سيال اديان را در طول تاريخ و جغرافيا ترسيم ميكند.
8. اگر
معاني شهودي جهان پديداري توسط عقل و بوسيله دانشهاي بشري تبديل به مفهوم
نشود جامعه داراي تمايز مفهومي نخواهد شد و عقلانيت خود را از دست خواهد
داد پس دچار عدم نظم اجتماعي خواهد شد و همشكلي رفتار در يك زمان و
رفتارهاي قابل پيشبيني در هر سازمان را از دست مي دهد كه بحران هنجاري و
اجتماعي بوجود خواهد آورد (آنومي) و فروپاشي اجتماعي رخ مي دهد و با
كمترين حمله خارجي درهم ميشكند (كل مقدمه ابن خلدون به اين نكته مي
پردازد).
9. اگر فقط به مفاهيم سازي پرداخته شود و كاري به معاني
شهودي نداشته باشيم و اين را براي درجه كنترل و هدايت بيشتر و پيشرفت ما
انجام پذيرد پس فقط به وسايل پيشرفت پرداخته ميشود تا هدف مقصد پيشرفت، پس
يك نوع عقلانيت ابزاري بوجود مي آيد كه امروزه در تمدن غرب مشهود و مورد
نقد واقع شده است و فلسفه تحليلي بزرگترين شاخص عقلانيت ابزاري غرب است كه
فقط به مفاهيم ميپردازد و مورد نقد فلسفه قاره اي واقع شده است.
10.
عقلانيت ابزاري و نيهيليسم دو روي يك سكه اند و سكولاريسم و لائيسيم مكتب
هاي كلامي آن را تشكيل مي دهند كه گاهي از به افسوت زدايي ياد مي شود كه
مهم، هدف نيست بلكه مهم، وسيله رسيدن به هدف ميباشد كه به گونه وسيله، خود
هدف ميشود و فلسفه زدگي رخ مي دهد و تمدن دچار صلب و خشكي ميشوند و ريزش
تمدني از اينجا رخ مي دهد چون نرمي خود را از دست مي دهند و شروع به
عمليات نظامي ميكنند كه انحلال اجتماعي اقتصادي را به ارمغان مي آورند و
اقتدار دروني و بيروني را از دست خواهند داد.
11. ماكس وبر
آلماني سعي در يافتن فرآيندهاي ياد شده در طول تاريخ و جغرافياي بشري كرد
و براي يافتن به مطالعه تطبيقي اديان براي يافتن فرآيندهاي مذكور كرد و
سعي كرد پيشرفت سرمايه داري محور را رديابي كند. سپس به كلام اقتصادي و
الهيات پروتستان رسيد و سعي در انكشاف فرآيندهاي مذكور كرد و در مقابل او
«زومبارت» بر كلام اقتصادي يهود و الهيات اقتصادي يهود رسيد.
12.
عقلانيت ترسيمي اسلام براي پيشرفت به كلام اجتماعي آن برميگردد و آن جامعه
هنجاري است كه هم در آن اصالت فرد و هم اصالت جامعه مورد قبول است (مطهري؛
جامعه و تاريخ) و هم حق را معتبر مي داند و هم تكليف را. و مكانيسم آن را
اخلاق حداكثري و فقه حداقلي را قرار داده است و مثل وهابيت دچار عقلانيت
فقه حداكثر نمي شود كه ضدپيشرفت شود و نه مثل غرب دچار نيهيليسم و پيشرفت
غيراخلاقي نميشود پس اسلام عقلانيت معناگرايي پيشرفت را ترسيم ميكند كه بر
اساس خانواده بنا مي شود. چرا كه خانواده توليد معنا و هنجار ميكند و از
آن نگهداري و پويايي بدون بحران را حفظ ميكند.
منبع : نشریه پگاه 263-257 نویسنده : ابراهیم فیاض
سال تاسیس : 72- 1371